گوهرپارسی
گوهرپارسی

گوهرپارسی

نقد و بررسی شعر " می ترواد مهتاب"

نگارنده : جاوید قربانی

http://syr-adabiatfarsi.blogsky.com   

می ترواد مهتاب

می درخشد شب تاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته ­ی چند

خواب در چشم ترم می شکند

تحولات دوگانه ی بزرگی که نیما در عرصه­ ی شعر فارسی ایجاد کرده است به وضوح در این شعر دیده می شود، اول از جهت قالب، چنان که کاملا محسوس است مصرع ها کوتاه و بلند هستند و بر خلاف شعر سنتی تساوی هجاها در آن رعایت نشده است، مصرع اول و دوم مطابق رکن فاعلاتن فع لن است و مصرع سوم نیز مطابق رکن فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن. در این شعر فقط از رکن فاعلاتن و زحافات آن استفاده  شده و این روند تا پایان شعر حفظ شده و  کل شعر در  بحر رمل سروده شده است.

  

اما تحول دیگری که نیما در عرصه­ ی شعر ایجاد کرد بعد اندیشه و محتوا و نحوه­ ی بیان آن است، شاعر از منظر نیما زبان گویای جامعه­ ی خود است بنابراین در شعر او نیز روح تعهد اجتماعی موج می زند، البته تعهد اجتماعی در شاعران قبل از او نیز دیده می شود به خصوص در شاعران عصر مشروطه که حتی بسیار پرشورتر و گستاخ­ تر از خود نیما نیز بیان شده، تفاوتی که شعر نیما از این جهت با شاعران قبل از خود دارد در نحوه­ ی بیان این اندیشه­ هاست.

نیما نه سیاستمدار است و نه یک مبلّغ سیاسی، بنابراین اجازه نمی ­دهد که شعرش تریبون بیان افکار سیاسی متداول عصر خود باشد. او دنبال زبانی است که هم شاعرانگی شعرش را حفظ و جاودانه کند و هم تعهّد خود را به جامعه و ملتش ایفا کند، او نمی خواهد که شعرش مثل شعر برخی شاعران عصر مشروطه تاریخ مصرف داشته باشد و فقط در برهه­ ی خاصی از شرایط زمانی خریدار داشته باشد. بنابراین به دنبال زبان سمبلیک می رود، زبان سمبلیک این امکان را به شاعر می­ دهد که علاوه بر زیبایی ظاهری و توصیفات جالب و جذاب، درد اجتماع او در بستر گذران تاریخ به درد مشترک تمام جوامع بشری بپیوندد و هیچگاه از تازگی و طراوت شعرش کاسته نشود. نیما، روشنفکر عصر خود که دیدگاهش مترقی­ تر و پیش افتاده ­تر از دیدگاه عمومی جامعه ­اش است و از اینکه اکثریت مردم دوران قادر به درک اندیشه­ های او نیستند عذاب می کشد، آیا درد مشترک اغلب روشنفکران چیزی جز این است؟

شاعر، بند اول شعر خود را با توصیف زیبایی از نشانه­ های شب آغاز می­ کند، تراوش مهتاب و درخشش شبتاب هر دو از مظاهر خاص شب هستند اما "شب" در ادبیات ما نماد استبداد و ظلمت و بی عدالتی و ... است، پس عصر نیما نیز باید عصر استبداد و غفلت باشد اما نکته­ای که در بند آغازین جلوه می کند این است که چرا شاعر مظاهر شب را به زیباترین صورت و با خوش آهنگ ترین واژه­ها توصیف کرده است؟ شاید بتوان ادعا کرد که اکثر خوانندگان این شعر با چنین توصیف و واژگان دلنشین احساس لذت می کنند تا  اینکه از درک وضع آشفته­ ی  اجتماعی شاعر متاثر شوند، علتش همان زبان نمادین نیماست. مهتاب نماد اندیشه ­های والا و مترقی شاعر است که آرام آرام در فضای فکری جامعه تراوش می کند . شب تاب نیز نماد روشنفکرانی است که در برابر سیاهی­ های مداوم شب استبداد قد برافراشته و هر چند ضعیف اما قادر به خود نمایی شده­ اند. آیا به وجود آمدن چنین وضعیتی در دوران اختناق شدید رضاشاهی غنیمتی نیست و چندان ارزش ندارد که شاعر با تجسّم آن لذت ببرد و این لذّت ولو سطحی را به مخاطبش نیز منتقل کند؟

اما تحسّر و تأسّف شاعر از مصرع سوم آغاز می­شود، متأسفانه اکثریت مردم معاصرش چنان در خواب غفلت فرو رفته اند که لحظه ای هم از این خواب بی خبری سر بر نمی آرند تا تراوش مهتاب و درخشش شبتاب زیبای روشنگری را به تماشا بنشینند اما غم نادانی و غفلت آنها نیز چنان بر دل شاعر می نشیند که حتی خواب را هم از چشمان گریانش می رباید.


نگران با من استاده سحر/ صبح می خواهد از من/ کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر/ در جگر لیکن خاری/ از ره این سفرم می شکند/


قید سحرگاهان زمان وقوع شعر را بیان می کند و نشان می دهد که قسمت عمده­ ی شب سپری شده و سپیده دم آزادی و بیداری در بسیاری از کشورهای دیگر فرا رسیده، یعنی تاریخ بشری به مرحله ­ای رسیده است که دیگر خفقان و استبداد را برنمی تابد و دریچه نو به فضای فکری بشر گشوده است و صبح هم که همیشه نماد آزادی و رهایی از تیره شب استبداد بوده شاعر را وا می­دارد که با کمک نفس مسیحایی او مردمان فرو خفته را بیدار سازد اما افسوس که نفس مسیحایی صبح نیز قادر به بیداری این مردمان نیست، چه، خوابیده را بیدار توان کرد اما آنکه خود را به خواب زده هرگز بیدار نخواهد شد. همچنان که خود مسیح نیز که وردش مردگان را زنده و کوران را بینا می کرد، از بیدار کردن انسان نادان عاجز گشته و فرار می نمود.


نازک آرای تن ساق گلی / که به جانش کشتم/ و به جان دادمش آب/ای دریغا به برم می شکند


شاعر چه آرزوها و چه نقشه­هایی برای جامعه­اش در سر می­پرورانده که با به یاد آوردنش کلامش نیز اوج  و هیجان می­گیرد و روح مخاطب را نیز در ترسیم و تجسّم زیبایی­های آن مستغرق می سازد. آمال و آرزوهایی که مثل ساقه­ی گل زیبایی است که شاعر آن را با دل و جانش پرورده و مراقبت کرده اما باز هم دریغ که آین آرزوها نیز در برابر دیدگانش به باد می رود.


دست ها می سایم/ تا دری بگشایم/ بر عبث می پایم که به در کس آید/ در و دیوار به هم ریخته­ شان بر سرم می­ شکند


بعد از آنکه خواب از چشمهای اشک آلود شاعر پرید و نفس مسیحایی صبح نیز نتوانست بر غفلت دیرین مردم اثر بگذارد و نتیجه­ی تمام آرزوهای شاعر نیز بر باد رفت، باز هم شاعر به طور کلی ناامید نشده و عملا وارد کار می شود و با تردید دست­های خود را یازیده تا در تاریکی مطلق شاید دری از دروازه­های مردم  شهر یافته و باز کند تا شاید خواب سنگین خفته­ای را درهم آشوبد، اما خودش نیز نیک می داند که این تلاش سخت او را هیچ نتیجه­ای نخواهد بود و تنها نتیجه­اش گرفتاری و رنج مضاعف خود شاعر خواهد بود، یعنی تلاش اقلیت روشننفکرانی از این دست نه تنها چنین ملتی را بیدار نکرده بلکه خود نیز در آشفته بازار جهالت طعمه­ی استبداد خواهد شد.


می تراود مهتاب/ می درخشد شبتاب/ مانده پای آبله از راه دراز / بر دم دهکده مردی تنها/ کوله بارش بر دوش/ دست او بر در می گوید با خود: / غم این خفته ی چند/

خواب در چشم ترم می شکند


تکرار دو مصرع اول شعر در آغاز بند آخر دیگر نه تنها القا کننده­ی زیبایی شب نیست بلکه تداعی گر افسوس و تحسّر بی پایان شاعر است، شاعری که در راه آزادی و بیداری مردم چندان رنج برده که از شدت خستگی پای­هایش برآماسیده اما هنوز هم از پای ننشسته و همچنان کوله بار سنگین این رسالت را از دوش خود بر زمین ننهاده و غم غفلت و ناآگاهی مردم همچنان آزارش می دهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد