مطالب ناب

 

 

 
 
 

 

آموزش در مهدکودک های چین

 

تقسیم-غذا-(2)

اگر دوست دارید فعالیت های آموزشی و مهارتی درمهدکودک های چین را از روی تصاویر دنبال کنید و اندکی به فکر تغییر درفرهنگ آموزشی خودمان باشید ادامه را از دست ندهید .

 

 

 

 

کودکان در چین از سن ۳ تا ۵ سالگی در دوره ی مهدکودک و پیش از دبستان آموزش می بینند . چینی ها اعتقاد دارند که در پایه های ابتدایی آموزش ، کودک باید کاملا به مهارت های اجتماعی مسلط شود ، طوری که وقتی دختری به سن ۱۵ سالگی رسید برای زندگی کردن و ازدواج و پرورش فرزندانش مشکلی نداشته باشد . چند مدت پیش یکی از دوستان ساکن چین در پیغامی برایمان نوشته بود که آخرین آموزش مهارت های زندگی در سن پانزده سالگی برای دختران به دوخت پرده ختم می شود طوری که دختر من در این سن به راحتی از هر مدل پرده را می تواند دوخت کند . درآموزش و پرورش چین ۹ سال اول تحصیل برای همه اجباری است .

در ادامه شما را با نمونه هایی از این نوع آموزش مهارت های اجتماعی و زندگی با درج تصاویری که از سایت یک مدرسه چینی انتخاب شده است آشنا می کنیم .

اینجا فقط یک مرکز پیش دبستانی و مهدکودک است …

هر روز گروهی از دانش آموزان که از قبل تعیین شده هستند درب سالن ورودی مدرسه می ایستند و با ادای احترام به دیگر دوستانشان که وارد مدرسه می شوند سلام و صبح بخیر می گویند . ابتدای سال این کار را مربیان و اموزشیاران انجام می دهند تا بچه ها یاد بگیرند .سلام-صبح-بخیر

آذاب-پذیرایی-(1)

 

 روش در دست گرفتن استکان به شیوه ی مطابق فرهنگ چینی ها به کودکان به صورت مستقیم اموزش داده می شود .روش-نوشیدن

شیوه ی احترام گذاشتن به دیگران در هنگام پذیرایی را هم آموزش می دهند . جالب اینجاست که مربیان با کودکان واقعا بچگی می کنند . روزهای خاصی از سال والدین کودکان به مدرسه دعوت می شوند و بچه ها این آداب  و مهارت هایی را که یاد گرفته اند در مقابل دیدگان والدین خود اجرا می کنند و مورد تحسین و تشویق خانواده نیز قرار می گیرند .احترام-گذاشتن-(1)

ادای احترام یک پسر بچه چینی به پدرش در هنگام پذیراییتقسیم-غذا

 

سراب در حام

مجنون، سراب صحرا در جام می فروشد

بهر معاش لیلی پیغام می فروشد

اینجا به روی هر چیز برچسب قیمتی هست

آن سو کسی به مردم دشنام می فروشد

نام تجاری اش را شاعر نهاده مردی

تا نان شب درآرد،الهام می فروشد

با قیمت نگاهی دل را حراج کردم

گفتند: در شلوغی سرسام می فروشد

دیروز دانه میریخت گنجشک ها نمیرند

تا خود نمیرد، امروزاو دام می فروشد

آیا چقدر ایمان می خواهی ای خریدار

یک دوره گرد آنجا اسلام می فروشد

همدوره فلانی دارد سهام شرکت

او سهم عصمتش را بی نام می فروشد

دیگر سهیل خاموش وقتی که عمر ما هم

دارد به قیمت مرگ ایام می فروشد.

                                                                                             سهیل

مردی برای پادشاهی

 

روزی روزگاری، پادشاهی بود که قدرت و ثروت زیادی داشت، ولی زن و فرزندی نداشت. یک روز پیرمرد کوتوله ی فال بینی که چشمان آبی رنگی داشت، به قصر او آمد.

پادشاه به او گفت: از آینده ی من صحبت کن!

پیرمرد گفت: جانشین تو از خانواده ی خودت نیست و کسی که بعد از تو به تخت سلطنت می نشیند، هنوز به دنیا نیامده است.

پادشاه از گفته ی او ناراحت شد و دستور داد تا او را از قصر بیرون کنند و دیگر به آن جا راهش ندهند.

سال ها گذشت و در این مدت همه ی فکر پادشاه متوجه ی حرف های پیرمرد بود، تا آنکه با زن جوانی عروسی کرد و گفته های پیرمرد را از یاد برد. در عروسی پادشاه، همه شادی کردند و آرزو داشتند که او صاحب پسری شود که برای سرزمین آنها فرمانروای خوبی باشد.

 

یک روز پادشاه که شکارچی خوبی بود، با عده ای از سوارانش برای شکار به جنگل رفتند. بهترین اسب مال پادشاه بود و این اسب از همه تندتر می رفت. مدتی نگذشت که پادشاه از دیگران دور شد و راه را گم کرد.

وقتی که شب شد و تاریکی همه جا را گرفت، پادشاه با خود گفت: خوب بود، همان وقت برمی گشتم. حالا نمی دانم، به کجا بروم. مثل اینست که باید امشب را در جنگل بخوابم. فردا وقتی که آفتاب طلوع کرد، حتماً راهی به بیرون  پیدا می کنم.

آن وقت بستری از علف و برگ برای خودش درست کرد، ولی پیش از خواب، به دور و وَرش نگاه کرد و از دور نور ضعیفی را دید. سوار اسبش شد و به سوی روشنایی به راه افتاد. هنگامی که نزدیک شد، فهمید که نور از پنجره ی یک کلبه ی کوچک می تابد. جلو رفت و صاحب کلبه را صدا زد. پیرمردی که لباس پاره ای بر تن داشت، در را باز کرد.

صاحب کلبه تا او را دید، گفت: نمی توانی به این جا بیایی، چون زنم حالش خیلی بد است و می ترسم که بمیرد. در آن طرف، کلبه ی دیگری است. آن جا برو و بخواب! برایت آب و غذا می آورم.

هنوز پادشاه درست به خواب نرفته بود که فریاد بلندی شنید. از جایش بلند شد و بیرون رفت. دور و بَرش را نگاه کرد، ولی چیزی ندید. برگشت و دوباره خوابید. در خواب دید که پیرمرد کوتوله ی چشم آبی جلویش ایستاده است.

پیرمرد به او گفت: بچه ی مرد فقیر را فراموش نکن، او جانشین تو خواهد بود!

هنگامی که آفتاب طلوع کرد، پادشاه از خواب بیدار شد و به کلبه ی مرد فقیر رفت. در درون کلبه جسد بی جان زنی دیده می شد و مرد فقیر کنار جسد او نشسته بود و گریه می کرد. در یک گوشه، بچه ی کوچکی که همان شب به دنیا آمده بود، داشت انگشت هایش را می مکید.

درست هنگامی که پادشاه به این منظره چشم دوخته بود، از بیرون سر و صدایی بلند شد. پادشاه آن صداها را شناخت و از کلبه بیرون رفت. همراهان پادشاه به جست و جوی او آمده بودند و هنگامی که دیدند پادشاه زنده است، خیلی خوشحال شدند و نزدیک کلبه آمدند.

پادشاه به آنها گفت: این مرد فقیر به من کمک کرده، ما هم باید به او کمک کنیم. باید مقداری طلا به او بدهیم و بچه اش را با خودمان ببریم. بانوان دربار ما از او مواظبت خواهند کرد و زندگی او با ما خواهد بود.

مرد فقیر فهمید که او پادشاه است و گفت: پادشاها! من قادر نیستم به تنهایی از بچه مواظبت کنم. هر طور که میل شما باشد، همان درست است.

پادشاه به یکی از ملازمانش که ویلیام نام داشت، گفت: ویلیام، این طلاها را به مرد بده و بچه را با خودت بیاور!

ویلیام طلاها را به مرد داد و بعد جعبه ی کوچکی پیدا کرد و مقداری برگ در آن ریخت و بچه را توی جعبه گذاشت و با مقداری علف رویش را پوشاند، این علف ها تنها پوشش بچه بود.

پادشاه سوار بر اسب شد و به ویلیام گفت: کنار من بران و ببین چه می گویم!

همین طور که از کلبه دور می شدند، پادشاه ماجرای خویش را به ویلیام گفت و مخصوصاً روی این حرف تکیه کرد که پیرمرد طالع بین به من گفته است، این بچه جانشین من می شود، ولی من نمی خواهم این طور بشود؛ تو باید او را به رودخانه بیندازی.

ویلیام گفت: اگر خدا بخواهد این بچه جانشین شما باشد، سعی ما برای کشتن او فایده ای ندارد.

پادشاه گفت: احمق نباش! جعبه را در رودخانه بینداز! همین جا بمان و هر چه می گویم اطاعت کن!

پادشاه رفت و ویلیام را تنها گذاشت و ویلیام هم جعبه را در رودخانه انداخت.

 

 

پادشاه صدای افتادن جعبه را شنید و به عقب نگاه کرد و دید جعبه کاملاً روی آب است و واژگون نشده، بچه گریه می کرد و آب جعبه را با سرعت پیش می برد.

پادشاه هنوز به قصر نرسیده بود که یکی از ندیمه ها به پیشوازش آمد و آنچه را در نبودن او در قصر روی داده بود، برایش شرح داد و اضافه کرد: ملکه برای پادشاه دختری به دنیا آورده است.

پادشاه خیل خوشحال شد. به ندیمه مژدگانی داد و بچه ی مرد فقیر را فراموش کرد.

چهارده سال گذشت. یک روز صبح، پادشاه تنها برای شکار به جنگل رفته بود. در جنگل مرد و پسری را دید که هیزم می شکستند. پسرک چهره ای روشن و چشمان آبی رنگ داشت. اما چهره ی مرد آفتاب سوخته و چشم هایش سیاه بود.

پادشاه از هیزم شکن پرسید: این پسر مال کیست؟

مرد جواب داد: پادشاها، این پسر من است.

پادشاه گفت: او که اصلاً به تو شباهتی ندارد. برو زنت را بیاور! می خواهم ببین که آیا این پسر شبیه او هست یا نه.

مرد گفت: پادشاها، اگر خواسته باشید، او را می آورم، ولی آنها به هم شباهتی ندارند. ما او را پسر خودمان می دانیم. چون سال هاست با ما زندگی می کند. ولی پسر حقیقی مان نیست. ما این پسر را چهارده سال پیش پیدا کردیم و خبر نداریم که پدر و مادرش زنده اند یا نه؟

پادشاه با دقت به صورت پسر خیره شد و در قلبش احساس وحشت کرد. هیزم شکن رفت و زنش را با خود آورد. زن جعبه ی کوچکی در بغل گرفته بود.

مرد رو به زن خود کرد و گفت: حرف بزن و ماجرایت را برای پادشاه بگو!

زن گفت: ماجرای من کوتاه است. چهارده سال پیش، روز سوار بر الاغ از کنار رودخانه رد می شدم که صدای گریه ای شنیدم. صدا مثل صدای بچه های کوچک بود و از نزدیک می آمد. توی علف های بلند کنار رودخانه را نگاه کردم و در میان آنها جعبه ای دیدم که بچه ی کوچکی در آن بود و گریه می کرد. از الاغ پیاده شدم و جعبه را برداشتم و به خانه بردم. ما چون بچه ای نداشتیم، از این پیشآمد خیلی خوشحال شدیم. بعد نام بچه را رابرت گذاشتیم. حالا ما هر سه خیلی به هم علاقمندیم.

زن از توی کیسه ای که با خود داشت، جعبه ای بیرون آورد و به حرفش ادامه داد: این همان جعبه است.

پادشاه هنگامی که جعبه را دید، آن را شناخت و فهمید که این همان جعبه ای است که ویلیام در رودخانه انداخته بود. این پسر هم ، همان بچه ای است که او قصد کشتنش را داشت.

پادشاه مقداری پول به آن مرد و زن داد و در حالی که قلبش از وحشت می تپید، از آن جا دور شد.

هنگامی که به قصرش رسید، ویلیام را که هنوز در دربار او خدمت می کرد، پیش خود خواست و مدت زیادی با او حرف زد. سپس ویلیام را با نامه ای نزد هیزم شکن فرستاد.

ویلیام سوار بر اسبش شد و به جنگل رفت. در جنگل پسری را دید که ماهیگیری می کرد. پسر وقتی که صدای پای اسب ویلیام را شنید، سرش را بلند کرد و صورتش را به طرف او برگرداند.

ویلیام با خودش گفت: مطمئنم که این همان پسری است که برای پادشاهی آفریده شده. و از او پرسید: مردی که دیروز با پادشاه صحبت کرده بود، کجاست؟

پسر جواب داد: او پدر من است. دنبال من بیا، تا تو را پیش او ببرم!

هنگامی که آنها به خانه ی هیزم شکن رسیدند، رابرت صدا زد: پدر، یک نفر با شما کار دارد.

هیزم شکن نگاه کرد و از سر و وضع ویلیام فهمید که باید از طرف پادشاه آمده باشد.

ویلیام گفت: این نامه را بخوان، پادشاه آن را فرستاده!

مرد جواب داد: من سواد ندارم، اما رابرت می تواند بخواند.

رابرت نامه را خواند. در آن نامه امر شده بود که پسر نزد پادشاه برود، چون پادشاه میل دارد که او درس بخواند و از او مواظبت شود.

هیزم شکن با لحنی که ناراحتی از آن پیدا بود، گفت: باید امر پادشاه را اطاعت کنیم. ولی به رابرت این جا خوش می گذرد.

رابرت گفت: به من این جا خیلی خوش می گذرد. هیچوقت کسی چنین پدر و مادر مهربانی نداشته، من نمی خواهم بیایم.

ویلیام گفت: باید بیایی، زندگی ات در این جا فقیرانه است. تو باید مردی بزرگ شوی، با من بیا!

هیزم شکن گفت: آری، باید با او بروی، اما می دانم که همیشه به یاد ما هستی. شاید هم بعضی وقتها به دیدن ما بیایی.

زن گفت: بله، سعی کن هر وقت توانستی، به دیدن ما بیایی!

این را گفت و پسر را در آغوش گرفت و بوسید.

ویلیام گفت: زودتر باید برویم. و با رابرت به سوی اسبش رفت و سوار شد، و او را پشت اسب خود نشاند. دقیقه ای بعد، آنها از آن جا دور شده بودند. رابرت ابتدا از اینکه آن دو موجود خوش قلب را ترک می کرد، غمگین بود؛ ولی چاره ای نداشت.

هوا گرم بود و پرنده ها بر فراز درخت ها آواز می خواندند. او دوباره احساس خوشی کرد و خودش را با شنیدن آواز آنها سرگرم کرد و غمش را از یاد برد.

پس از مدتی، ویلیام گفت: تو از اسب پایین بیا! حیوان خسته شده و دیگر نمی تواند ما دو نفر را ببرد.

رابرت از اسب پایین آمد و پیاده دنبال او به راه افتاد. آنها آن قدر در جنگل پیش رفتند تا رابرت خسته شد و گفت که می خواهد استراحت کند.

ویلیام اسب را نگه داشت و پیاده شد. هر دو زیر درختی نشستند؛ بعد ویلیام سنگی برداشت و آن را محکم به سر رابرت زد. ناگهان صدایی شنید، چند نفر نزدیک می شدند. احساس وحشت کرد. از جایش برخاست و روی اسب پرید و از آن جا دور شد. فکر می کرد که رابرت را کشته است.

هنگامی که ویلیام به حضور پادشاه رسید، گفت: پسرک مُرد و دیگر نمی تواند پادشاه بشود.

شش سال گذشت. پادشاه آرزو داشت که صاحب پسری شود، ولی به جز آن دختر، دیگر بچه ای برایش به دنیا نیامد. دختر آنقدر زیبا شده بود که در تمام عالم کسی نظیرش را سراغ نداشت. او به اندازه ی زیبایی اش مهربان بود و همه ی مردم او را دوست داشتند.

زمانی که شاهزاده خانم هیجده ساله شد، ملکه از دنیا رفت، و پادشاه و دخترش از این موضوع بی اندازه غصه دار شدند؛ غم شاهزاده خانم به اندازه ای بود که بیمار شد.

پدرش به او گفت: دورا، دخترم، مریض به نظر می آیی. تصمیم دارم که تو را به باغ ییلاقی گل سرخ بفرستم. زندگی در آن جا حالت را بهتر می کند. تو همان جا بمان تا با شاهزاده ای که من می گویم عروسی کنی!

دورا به باغ گل سرخ رفت. او از سفر با ندیمه اش راضی بود و با آنکه می دانست آنچه پدرش می گوید باید انجام شود، نمی خواست با مردی که هرگز ندیده است، عروسی کند. دورا آرزو داشت که پدرش مردی جوان، مهربان و خوش سیما برایش در نظر بگیرد.

پادشاه به کشور دیگری دعوت شده بود. آن کشور ارتش نیرومندی داشت.

 

 

یکی از افسران آن ارتش، مرد جوان و موبوری بود که چشم های آبی و صورتی روشن داشت. هنگامی که پادشاه او را دید، قیافه ی او به نظرش آشنا آمد. مرد جوان را پیش خواند و گفت: اسمت چیست و اهل کجایی؟ قیافه ات به نظرم آشناست!

مرد جوان گفت: اسمم رابرت است و این تنها چیزی است که از خودم می دانم. شش سال پیش توسط چند رهگذر به این کشور آمدم. آنها مرا در حالی که نزدیک به مرگ بودم، در جنگل پیدا کردند. شخصی به قصد کُشت مرا زخمی کرده بود.

پادشاه مطمئن شد که مرد جوان همان پسری است که دستور کشتنش را به ویلیام داده بود. از فرمانروای آن کشور خواست که اجازه دهد، رابرت را با خودش ببرد. فرمانروا با رفتن رابرت موافقت کرد. به این ترتیب، پادشاه در موقع بازگشت، رابرت را همراه خود برد.

یک روز پادشاه دنبال رابرت فرستاد و به او گفت: به باغ گل سرخ برو، و این نامه را به فرمانده ی سربازها برسان! مواظب باش که آن را فقط به فرمانده ی آن جا بدهی، بعد هر چه گفت، انجام بده!

رابرت سوار بر اسب شد و از بیراهه به باغ گل سرخ رفت. در ابتدای باغ گل سرخ، باغچه ی بزرگی بود که در کنار در آن نگهبانی ایستاده بود. او رابرت را دید و، جلو آمد و پرسید: کی هستی؟ چه می خواهی؟

رابرت جواب داد: نامه ای از پادشاه آورده ام که باید به فرمانده بدهم.

نگهبان گفت: فرمانده سر میز ناهار است، باید صبر کنی. ولی خسته به نظر می آیی. اسبت را این جا نگهدار! به تو اجازه می دهم که به باغ بروی و بنشینی. وقتی که فرمانده آمد، صدایت می کنم.

رابرت به باغ رفت. جایی آرام و زیبا بود که گل ها و درخت های قشنگی داشت. در یک حوض چند ماهی قرمز شنا می کردند. رابرت مدتی به آنها نگاه کرد و بعد از شدّت خستگی زیر درختی نشست. چشم هایش را بست و به خواب رفت.

کمی پس از آن، شاهزاده خانم دورا و ماری به باغ آمدند. مدتی رو چمن های صاف و نرم قدم زدند. بعد شاهزاده خانم زیر درختی نشست تا استراحت کند. ولی ماری برای خودش مشغول گردش شد تا به جایی که رابرت خوابیده بود، رسید. ماری وقتی که او را دید، ایستاد و به دقت نگاهش مرد. او تا آن موقع مردی به آن برازندگی ندیده بود.

با خودش گفت: حتماً کسی که قرار است با شاهزاده خانم عروس کند، همین مرد است.

بعد به محلی که شاهزاده خانم نشسته بود، رفت و گفت: فکر می کنم، شاهزاده ای که قرار بود با تو عروس کند، آمده است.

شاهزاده خانم دورا گفت: منظورت چیست؟

ماری گفت: بیا و خودت ببین! آن جا مردی جوان خوابیده، که از همه ی شاهزاده های دنیا زیباتر است.

بعد شاهزاده خانم را به جایی که رابرت خوابیده بود، برد.

 

 

 

 

هنگامی که دورا او را دید، از ته دل عاشقش شد و با خود گفت: هرگز به مرد دیگری علاقه پیدا نمی کنم.

دورا مدتی به خیره شد و بعد چشم هایش را به سمت ماری برگرداند و دید ماری نامه ای می خواند، و کم کم صورتش سفید می شود. شاهزاده خانم پرسید: در این کاغذ چه نوشته شده که تو را این طور وحشتزده کرده؟

ماری گفت: بگیر و خودت بخوان تا بفهمی که چقدر وحشت آور است که چنین چیزی برای مرد جوان و زیبایی اتفاق بیفتد.

شاهزاده خانم نامه را گرفت و خواند. در نامه چنین نوشته شده بود: فرمانده نگهبانان باغ گل سرخ، به تو امر می کنم که آورنده ی این نامه را به قتل برسانی. چنین مردان بدی باید بمیرند.

شاهزاده خانم دورا خیلی ترسید. نگاهی به ماری انداخت و سپس گفت: کنار او بایست و اگر بیدار شد، قایمش کن و نگذار کسی او را ببیند!

آنوقت با عجله به اتاقش دوید و، قلم و کاغذ تمیزی برداشت و این طور نوشت: به فرمانده سربازها و نگهبان هایم در باغ گل سرخ، انجام دادن این دستور بهترین آرزوی من است. می خواهم دخترم با آورنده ی این نامه یعنی شاهزاده رابرت، عروس کند.

آنها باید فوراً با هم عروسی کنند، زمانی که من آمدم، می خواهم آن دو را کنار هم ببینم. این دستور پادشاه است.

بعد شاهزاده خانم دورا به باغ برگشت و نامه را به ماری نشان داد. آنوقت ماری آن را کنار دست مرد جوان گذاشت و با عجله از آن جا دور شدند و به جایی دیگر از باغ رفتند و در انتظار نتیجه ایستادند. ولی دورا از آنچه کرده بود، وحشت داشت.

ماری گفت: نباید بترسیم. باید کاری را که شروع کرده ایم به آخر برسانیم. احساس می کنم با همه ی ترس که داری، خوشحال هستی.

آنها پس از مدتی، سر و صدایی شنیدند. فرمانده و مرد جوان می آمدند.

فرمانده گفت: شاهزاده خانم، این نامه است که از طرف پدرتان برای شما رسیده، خواهش می کنم خودتان آن را بخوانید!

هنگامی که رابرت چشمش به شاهزاده خانم افتاد، دلش به تپش افتاد و سخت عاشقش شد. او در تمام عمرش، هرگز دختری به آن زیبایی ندیده بود.

شاهزاده خانم نامه را گرفت و وانمود کرد که آن را می خواند. بعد رو به فرمانده کرد و گفت: من از انجام دستورهای پدرم خوشحال هستم. به من الهام شده که ما با یکدیگر خوشبخت می شویم. فردا روز عروسی ما است.

رابرت وقتی که موضوع نامه را شنید، خیلی تعجب کرد و گفت: من حاضرم جانم را برای پادشاه فدا کنم، و تا آخر عمر خدمتگزارش باشم. پادشاه می خواهد ما دو نفر با هم عروسی کنیم. مطمئنم که شاهزاده خانم را تا آخر عمر آن چنان ...

پادشاه یک روز پس از رفتن رابرت، سوار بر اسبش شد و به سوی باغ گل سرخ به راه افتاد.

هنگامی که به آن جا نزدیک شد، صدای ناقوس به گوشش خورد و بی اختیار اسبش را تند کرد تا به باغ رسید. جلوی در باغ، مردم زیادی را دید که در حال رقص بودند. خیلی تعجب کرد، ولی چیزی نفهمید. به درون باغ رفت و دخترش را دید که دست در دست رابرت گذاشته است و با هم قدم می زنند و پشت سرشان هم فرمانده راه می رود. دورا و رابرت با دیدن پادشاه ایستادند و فرمانده هم جلو دوید تا پادشاه را در پیاده شدن از اسب کمک کند.

فرمانده گفت: پادشاها! آن چه فرمان دادید، انجام دادم. دختر شما، شاهزاده خانم با شاهزاده رابرت عروسی می کند.

مردم هورا کشیدند و کلاه هایشان را به هوا پرتاب کردند. پادشاه هنوز ایستاده بود و به رابرت و دخترش نگاه می کرد. بعد لبخندی بر لب هایش نقش بست و گفت: اراده ی خداوند بر این قرار گرفته که این مرد برای پادشاهی آفریده شود.

بعد دست دخترش را گرفت و او را بوسید. دست رابرت را هم در دست او گذاشت و به سوی مردم برگشت و گفت: این شاهزاده ی جدید شماست. اراده ی خداوند بر این قرار گرفته که او پادشاه شما شود. امروز بهترین روز زندگانی من است. بخوانید و برقصید و پایکوبی کنید و خوشحال باشید!

 

مردم هورا کشیدند و دوباره رقصیدند. پادشاه دست دختر و دامادش را در دست گرفت و از میان مردم گذشت و به درون باغ گل سرخ رفت.

 

نشانه ها:

 

برگردان: محمدرضا جعفری

 

برگرفته از:

 

کتاب: کفش بلورین

برگردان: محمدرضا جعفری

خلوت عشاق

کتاب کمک درسی

فارسی نهم (هشت مدرس)

 (شامل کلید واژه های املایی ،شرح دشواری های هر درس

و نمونه پرسش های آزمون های تیزهوشان و المپیادها) 

به ویراستاری رضا قاسمی و علی نجفی

و صفحه آرایی علی نجفی و فرحناز حیدری

 از دو روز قبل وارد بازار فروش سراسر کشور گردید.این کتاب در مقایسه با کتاب های کمک آموزشی موجود در بازار از امتیاز وجود پرسش آزمون های کشوری تیزهوشان در پایه های هفتم و هشتم و برخی المپیادها برخوردار است که آن را در سبد خرید بسیاری از همکاران و فراگیران قرار خواهد داد. افزون بر آن مولفان کتاب، مدرسان استان های چهار محال بختیاری، خراسان رضوی، سیستان و بلوچستان، گلستان و اصفهان هستند که چندین بار کتاب های قبلی آن ها نشان استاندارد آموزشی وزارت را از آن خویش ساخته است.

محتوای این کتاب در نگاهی گذرا:

تعیین کلید واژه های املایی هر درس

معنی کردن واژه های دشوار

معنی و شرح عبارات و جملات  دشوار هر درس

آسان سازی فهم دانش های زبانی و ادبی

آسان سازی حل تمرین ها و فعالیت های نوشتاری

توجه به آثار و اشخاص(تاربخ ادبیات) در سطح کتاب درسی

آوردن برخی نکات لازم و ضروری  فراتر از کتاب

درج یک آزمون کوتاه تستی در پایان هر فصل

تخصیص فصل پایانی به سوالات آزمون های مدارس تیز هوشان در پایه هفتم و هشتم و برخی المپیادهای علمی

پاسخ نامه آزمون های پایانی کتاب در حال آماده سازی است و به زودی در اختیار علاقه مندان قرار می گیرد.

قیمت کتاب : 12000 تومان

حکایت ضرب‌المثل «کوه به کوه نمی‌رسد، ولی آدم به آدم می‌رسد» را می‌دانید؟

 كوه به کوه نمی‌رسد، ولی آدم به آدم می‌رسد» را می‌دانید؟ امروز حکایت کوتاهی را از ضرب‌المثل «کوه به کوه نمی‌رسد، ولی آدم به آدم می‌رسد» می‌خوانید. ضرب‌المثل‌های فارسی ریشه در ادبیات عامیانه ایران دارند. ادبیاتی که به گواه تاریخ ادبیات کشورمان، از غنای کمی و کیفی بالایی برخوردار است. چه در عرصه نثر و چه در عرصه نظم. ضرب‌المثل‌های فارسی را چقدر در مکالمات روزمره‌مان به کار می‌بریم؟ نسل جدید چقدر در کنار تکیه‌کلام‌های امروزی، ضرب‌المثل‌ها و عبارات کنایه‌آمیز را به کار می‌برند. شاید باید مثل تمامی امور فرهنگی دیگر برای بقای زبان فارسی، ادبیات نظم و نثر کشورمان از سویی رسانه‌ها و از طرفی دیگر خانواده‌ها آستین بالا بزنند و در اشاعه این ضرب‌المثل‌ها سهم داشته باشند. ضرب‌المثل‌ها بخش با ارزشی از زبان را شکل می‌دهند که نشان‌دهنده اعتقادات و ارزش‌های یک جامعه و فرهنگ هستند. استفاده بجا از ضرب‌المثل‌ها باعث زیبایی کلام و درک بهتر پیام از سوی شنونده می‌شود. با این وصف امروز به نقل حکایت کوتاهی از ضرب‌المثل «کوه به کوه نمی‌رسد، ولی آدم به آدم می‌رسد» می‌پردازیم.

تکرار پیشنهاد دفتر تالیف برای ارزشیابی پایانی درس فارسی

دفتر تألیف كتابهاي درسي ابتدايي و متوسطه نظري بارم بندی پیشنهادی خویش را برای سال تحصیلی 95-94 منتشر ساخت.
 

توجه: این بارم بندی فعلا پیشنهادی است و باید به تاییدشورای عالی آموزش و پرورش برسد.تا زمان ابلاغ رسمی از طریق ادارات، فعلا ارزشیابی پایانی فارسی شفاهی است.

 این دفتر تاکید کرده است تشدید یکی از نشانه های گفتاری زبان است و در ارزیابی، نمره ای بدان تعلق نمی گیرد.در آزمون های تکوینی(مستمر) می توان از دیگر کتاب های همان پایه تحصیلی املا گفت.

پیشنهاد دفتر تالیف برای ارزیابی فارسی:

باتشكرازاستادنجفي ،مديروبلاگ گل خوشه ها